درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
پيوندها
  • آی آدم ها
  • کیت اگزوز
  • زنون قوی
  • چراغ لیزری دوچرخه

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان غزلک و آدرس spark.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 2
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 136
بازدید کل : 28509
تعداد مطالب : 3
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


غزلک
شعر و طرب همایونی ....




 



یک شنبه 6 شهريور 1398برچسب:عکس,غم, انتظار, تنهایی, :: 17:53 ::  نويسنده : ریحانه

 

شعر زیبای حمید مصدق .............. خرداد ۱۳۴۳
 
تو به من خندیدی
و نمیدانستی
من به چه دلهره از باغچه ی همسایه
سب را دزدیدم
باغبازن از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و وتو رفتی
و هنوز
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه ی کوچک ما سیب نداشت؟
 

جواب فروغ فرخ زاد

 

من به تو خنديدم
چون که مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ي همسايه
سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي
باغبان باغچه همسایه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا که با خنده ي خود
پاسخعشقتو را
خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليک
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه ي تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
مي دهد آزارم
و من انديشه کنان غرق در اين پندارم
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت؟


و حالا جوابیه یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر 

دخترک خندید و
پسرک ماتش برد
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد
غضب آلود به او غیظی کرد
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که
روی خاک افتادم
من که پیغامبر عشقی معصوم
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
هر دو را بغض ربود....
دخترک رفت ولی
زیر لب این را گفت:
 
او یقیناً پی معشوق خودش می آید
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
 
مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد
سالهاست که پوسیده‏ام آرام آرام
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


یک شنبه 6 شهريور 1390برچسب:سیب, شعر, جدایی,مصدق,فروغ فرخزاد,, :: 17:7 ::  نويسنده : ریحانه

 

 
عشق تلخ
 
نیمه شب آواره و بی حس حال
در سرم سودای جامی بی زبان
پرسه ای آغاز کردیم در خیال
دل به یاد آورد ایام وصال
 
از جدایی یک و دو سالی می گذشت
یک دو سال از عمر رفت و بر نگشت
 
دل به یاد آورد اول بار را
خاطرات اولین دیدار را
آن نظر بازی آن اسرا را
آن دو چشم مست و آهو وار را
 
هم چو رازی مبهم و سر بسته بود
چون من از تکرار او هم خسته بود
 
آمد و هم آشیان شد با من او
همنشین و هم زبان شد با من او
خسته جان بودم که جان شد با من او
نا توان بود توان شد با من او
 
دامنش شد خوابگاه خستگی
این چنین آغاز شد دلبستگی
 
وای از آن شب زنده داری تا سحر
وای از آن عمری که با او شد به سر
مست او بودم زدنیا بی خبر
دم به دم این عشق می شد بیشتر
 
آمدو در خلوتم دم ساز شد
گفتگوها بین ما آغاز شد
 
گفتمش در عشق پا بر جاست دل
گر گشایی چشم دل زیباست دل
گر تو زورقبان شوی دریا ست دل
بی تو شام بی فرداست دل
 
زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
 
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را به سر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
 
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من
 
گفتمش عشقت به دل افزون شده
دل زجادوی رخت افسون شده
جز تو هر یادی به دل مدفون شده
عالم از زیبایی ات مجنون شده
 
بر لبم بگذاشت لب یعنی خموش
طعم بوسه از سرم برد عقل وهوش
 
در سرم جز عشق او سودا نبود
بهر کس جز او در این دل جا نبود
دیده جز بر روی او بینا نبود
همچو عشق من هیچ گل زیبا نبود
 
خوبی او شهره آفاق بود
درنجابت در نکوهی پاک بود
 
روزگار اما وفا با ما نداشت
طاقت خوشبختی ما را نداشت
پیش پای عشق ما سنگی گذاشت
بیگمان از مرگ ما پروا نداشت
 
آخر این قصه هجران بود وبس
حسرت و رنج فراوان بود وبس
 
یار ما را از جدایی غم نبود
در غمش مجنون عاشق کم نبود
بر سر پیمان خود محکم نبود
سهم من از عشق جز ماتم نبود
 
با من دیوانه پیمان ساده بست
ساده هم آن عهد وپیمان را شکست
 
بی خبر پیمان یاری را گسست
این خبر ناگاه پشتم را شکست
آن کبوتر عاقبت از بند رست
رفت و با دلدار دیگر عهد بست
 
با که گویم او که هم خون من است
خسم جان و تشنه خون من است
 
بخت بد بین وصل او قسمت نشد
این گدا مشمول آن رحمت نشد
آن طلا حاصل به این قیمت نشد
 
عاشقان را خوشدلی تقدیر نیست
با چنین تقدیر بد تدبیر نیست
 
از غمش با دود ودم همدم شدم
باده نوش غصه او من شدم
مست ومخمور و خراب از غم شدم
ذره ذره آب گشتم کم شدم
 
آخر آتش زد دل دیوانه را
سوخت بی پروا پر پروانه را
 
عشق من از من گذشتی خوش گذر
بعد از این حتی تو اسمم را نبر
خاطراتم را تو بیرون کن زسر
دیشب از کف رفت فردا را نگر
 
آخر این یک بار از من بشنو پند
بر منو بر روزگارم دل مبند
 
عاشقی را دیر فهمیدی چه زود
عشق دیرین گسسته تار وپود
گر چه آب رفته باز آید به رود
ماهی بیچاره اما مرده بود
 
بعد از این هم آشیانت هر کس است
باش با او یاد تو ما را بس است.

 



یک شنبه 22 خرداد 1390برچسب:, :: 20:11 ::  نويسنده : ریحانه

صفحه قبل 1 صفحه بعد